دلنوشته ها
شبکیشان تاریک اندیش پرندگیتان را، تاب نیاورند .
از جنس زمین نبودید و آسمان، شما را فراخواند.
انفجار، رودی از گدازه در شریانهای شهر جاری میکند.
پروانه میشوید و طعم سرد خاک را بر گونههای گر گرفته تان حس میکنید. حادثه، از قفا چنگ میاندازد؛ پروانه میشوید.
گونههای اندوه، خیس اشک میشوند. دستها بر سینه میکوبند. کلمه کلمه میبارم و کوچههای شهر، سیاهپوش میشوند.
کلماتم را یارای سرودن از این فاجعه تاریک نیست.
انفجار، تمام خاطرهها را فرو ریخته است.
انفجار، عرشیان خاک نشین را پرپر کرده و شانههای لرزان خاک را در هم ریخته است.
خون در رگهای ملتهب زمین یخ میزند.
دردی در تمام شهر میپیچد.
کبوتروار، از آسمان شهرمان پر گرفته اید.
خورشید، با چهرهای خاموش ایستاده و آسمان را خیره شده است.
رنجی ناتمام و این بار انفجار، تکاپوی رفتنتان را در آسمانها دنبال میکند.
زخمهای بهشت زهرایی به محضر بلند قصاید، میرسند. در ذهن آینه، رسوب سرخی است.
غم از لبان شهریور، خطبهها میخواند.
ضجهها در قالب مضرابهای آتشین ریخته میشوند.
غم، از «رجایی» میگوید که با هنر شهادت زندگی کرد. از «باهنر»ی میگوید که به کوچ باعزت، «رجا» داشت.
قلم با چشمانی خیس، حادثه گلگونکفنی امروز را میسراید.
عاشقی را، در ضمن کوچ این دو سبکبال، تشریح میکند.
سرخرویی امروز از لحظههای انفجار میآید.
پیداست که بر مراتع احساس، تگرگ داغ و افسوس تاخته است.
رجایی و باهنر رفتهاند و ما ماندهایم با ابرهای مغموم که بر سر ما سایه افکندهاند؛ هراسی نیست، اما آخر پنجرههای امیدمان از انقلاب، نور میگیرند.
Design By : Pichak |